صورتش را تا میتوانست به من نزدیک کرد و در حالیکه شالش را با دو دستش باز تر کرده بود تا کسی صورتش را نبیند، به چشمانم زل زد. چانه هایش لرزید و بعد مردمک چشمانش شروع کردند به رقصیدن و از گوشه ی چشم چپش  اشکی جاری شد و بعد زد زیر گریه و رفت کنار.

پشت سرش ساعت دیواری پاندول داری که بی حرکت روی دیوار روبرویی آویزان بود، ساعت 5 عصر یا شاید هم نیمه شب را نشان میداد.

صدای مهمان‌ها خیلی گنگ و نامفهوم و بَم به گوشم میرسید. طوری که انگار چیزی در گوشم فرو کرده باشند. دختر بچه ای با لباس سفید روبرویم ایستاد چیزی که میخورد را به من تعارف زد. نمیشناختمش اما نگاهش لبخند داشت و مهربان بود. مرد جوانی به سمتش دوید و او را در آغوش گرفت و سرِ دخترک را به زور روی شانه هایش گذاشت و خودش نیم نگاهی به من کرد و رفت آنطرف دیوار.

صدای آدمها طوری به گوشم میرسد انگار که در حال کوبیدن مشتی بر طبلی باشند. 

یک مگس مردم آزار نشست روی بینی من و هرچقدر که سعی کردم با تکان دادن خود آن را بپرانم نشد که نشد. فریاد زدم یکی بیاید و من را از شر این مگس و سر و صدای توی هال نجات دهد. اما صدایم به صدایشان نمیرسید. آنقدر حرف میزدند که صدایم را نمی‌شنیدند. مگس از روی بینیِ من حرکت کردو سلانه سلانه به سمت حفره ی بینیِ من رفت. کمی سرک کشید و ترجیح داد جای دیگر دنبال غذایش بگردد. به چشمانم نزدیک شد و بی هیچ دلیلی پرید و رفت.

دکتر می‌آید. جلوی درِ اتاقم می‌ایستد و سعی میکنم به او علامت بدهم که نزدیک‌تر بیاید. دوست داشتم به او بگویم کجایی رفیق؟ معلوم نیست چه مرگم شده است. دستانم را نمیتوانم تکان دهم. پاهایم سست است و صدایم هم در نمی‌آید. اما نایستاد و از جلوی در به کناری رفت و قبل از اینکه از دید من دور شود، دخترم را در آغوش گرفت. چند لحظه ی بعد وارد اتاق شد و کنار من ، روی تخت نشست. سلام کرد و جوابش را دادم.

سعی میکرد اشکهایش را پنهان کندو در همان حال گفت: "چرا؟"

گفتم نمیدانم چه شد دیشب که خوابیدم خوب بودم. حتی نیمه شب هم بیدار شدم و خوب بودم. اما نمیدانم چرا الان نمیتوانم دستان و پاهایم را.

وسط حرف پرید و با بغض گفت: چقدر بهت گفتم مواظب خودت باش. گوش نکردی.

خواستم بگویم خوب حالا مگر چه شده است، که فرصت نداد و بلند شد و رفت.

حس نا آرامی داشتم. نور اذیتم میکرد و همهمه و صدای بَمِ افراد آزارم میداد. دوست داشتم این وضعیت به پایان برسد. میخواستم بنشینم اما نمیتوانستم. 

دکتر باز وارد شد این بار با یک کاغذ و خودکار. احتمالا قصد داشت برایم دارویی تجویز کند اما ترجیح میدادم برود و تنهایم بگذارد و درب اتاق هم ببندد تا در سکوت بمانم.

به ساعت مچی خود نگاه کرد و چیزی نوشت و بعد ملحفه ی سفیدی روی صورتم کشید و رفت.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آساتیم - هر روز با بازی و سرگرمی بت پیش بینی Courtney تک بلاگ خودم و دلم... نایس بلاگ دانلود رایگان -ارزان ترانه ی سراب برترین های 98