انگشتم را تا بندِ دوم فشار میدهم درون چشمم و بعد محتویاتش را بیرون میکشم و درونش خودم را میبینم.
در میانِ انبوهی از انسانهای هاج واجِ نگاه آلودِ به این سو و آن سو، که نمیدانم در بین آنها چه میکنم؟
سفید پوشیده ام و ریش های ژولیده ام تا زیر چشمم به گستردگیِ خود مینازد و آرامش را از من ربوده ست.
خواب میبینم در میان سِیلی آدمِ بی سر و ته در حال غرق شدنم. در میان بی سر و تهیِ خودم دست و پا میزنم و به درون کشیده میشوم.
خواب میبینم در میان توطئه ای بی نصیب از هر خوشی و نا خوشی گیر افتاده ام و نمیدانم سر پیازم یا ته پیاز.
خواب میبینم سر دسته ی یک باند تروریستم.
همه جا قرمز میشود و خون میشود و از دستانم میچکد. محتویات چشمم در میان انگشتانم درد میگیرد و میسوزد و نمیسازد.
اما جایش دیگر دردی ندارد. آرام گرفته است. غاری تاریک و سوت و کور که رود باریک خونی در آن به جریان افتاده است و در مقابل چشم دیگرم که روشن است و شفاف و پر درد، به سرم آرامش میدهد. به فکرم آرامش میدهد. به مغزم آرامش میدهد.
محتویات چشمم را .؛ نه. بهتر آنست که بگویم چشم بینوایم را به درون دهانم میگذارم. مزه مزه میکنم و لذت وصف ناشدنیاش را به یاد میسپارم تا روزی که چشم دیگرم را به همین سرنوشت دچار کنم.
آه دستانم! آه پاچّه هایم! بنا گوشم حتی. و زبانی که هرگز به کارم نیامد و شاید با بلعیدنش، روحی تازه در کلامم حلول کند. هع. شاید!
مغزم. مغزم را نمیخورم اما. مغزم را در شیشهی الکلی روی طاقچه کنار عکسِ خانجون میگذارم تا هر بار که نگاهش میکنم، یادم بیاید که
اما دیگر یادم نمیآید. حتما یادم نمیآید. چون دیگر مغزی ندارم برای به یاد آوردن. حتی چشمی ندارم برای دیدن.
خواب میبینم .
درباره این سایت